ناتمام از اربعین ۱۳۹۷
آن لحظهای که مامور جلوی درب ورودی به همه فهماند که فقط دوربیندارها اجازه دارند جلوتر بیایند، نمیدانستم و شاید هم نمیفهمیدم که چه لحظههایی در انتظارمان است. خوشحال بودم که دوربین یکی از همسفران را قرض کردهام. آرام، پایین شلوارم را تا زدم. تا خاکی نشود؛ تا بهتر خاک روی پایم بنشیند. پلهها را یکییکی بالا میرفتیم و پایین میآمدیم. ماموری که همراهمان بود هنوز داشت به عربی هشدار میداد. نمیفهمیدم. توی خودم بودم. آسمان هم همراهم بود. من کجا... اینجا کجا؟!
سرم پایین بود. آرام و بدونحرف جلو میرفتیم. همه مواظب بودند روی تیرآهنهای باریک، درست قدم بردارند؛ من ولی مواظب بودم نگاهم به گنبد نیفتد. نزدیک شده بودیم. سنگینی رنگ طلایی گنبد را حس میکردم. سرم هنوز پایین بود. نگاه اول نگاه غفلت شد. از آنهایی که بعدا حسرتاش را میخوری که چرا سراپا چشم نشدهای! کاش فقط چشم بودم...
سرگیجه عجیبی بود. چیک... چیک... چیک... فقط صدای شاتر بود که سکوتمان را شکسته بود. از دور صدای نوحه و همهمه جمعیت میآمد. من متحیر بودم. چه باید میکردم؟ از گنبد عکس میگرفتم یا از گنبد سیراب میشدم؟! کاش هر ثانیه یک ساعت طول میکشید... [ناتمام...]

جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-